عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و ششم
زمان ارسال : ۱۶۵ روز پیش
نگاه ترسیده و هراسانم سمت حامد کشیده شد. خشم توی وجودش جمع شده بود! نفرت از چشمانش میبارید!... دستانش را آنقدر سفت و محکم مشت کرده بود که نزدیک بود متلاشی شوند!... به ناگاه از روی زمین برخاست و با قدمهای پرسرعت رستوران را ترک کرد. در همان لحظه دایی حسام و علی آقا و حسین خودشان را به میز ما رساندند و مضطرب پرسیدند: «چی شده؟!!» دایی مسعود با آشفتگی جواب داد:
ـ کاظم خان رو کشتن! عکس جسدش
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 10عالی بود مرسی راضیه جونم💋❤️